روایت چشم ها

cheshm

گفت : چرا همش میگی ” هر چی تو بگی؟ ”

گفتم : خب چون دوست دارم.

گفت چرا دوسم داری؟

گفتم : چون عاشقتم.

گفت : چرا؟ چرا عاشقمی؟ اصلا از کجا میدونی عاشقمی؟ از چیه من خوشت میاد؟!

گفتم : از چشمات!جواب همش تو چشماتِ

گفت : یعنی چی؟

گفتم : وقتی تو چشات نگاه میکنم،می سوزم!لال می شم!جز زیبایی هیچی نیست.قلبم تند می زنه ،فکر میکنم خدا رو دیدم.

گفت : تو دیوونه ای!! برگشت و رفت و نزاشت دیگه چشماش رو ببینم.

از اون به بعد یه عمره که خرابم.!خراب یه لحظه دوباره دیدن چشماش.منتظرم تا یه روز از روزهای خدا،تو این دنیای به این کوچیکی!وقتی دارم تو حال خودم به چشماش فکر میکنم و دنبالشون میگردم،یکی با یه صدای مهربون و خیلی آشنا از پشت سر صدام بزنه و بگه : ”  آقا ببخشید ساعت چنده؟ ”

منم یه لحظه سر جام میخکوب بشم و بعد برگردم،با یه لبخند تو چشماش زل بزنم و بعد بگم :

” هنوزم هر چی تو بگی “

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.